مواظب باش نیفتی :)

درست و غلطشو نمیدونم
ولی بنظر میرسه آدمها جایگاهشونو خودشون تعیین میکنن...
خودشون هم تغییرش میدن...

شنیدم قلعه رودخان هزار تا پله داره...
مثلا که داره...

گاهی یکی رو بلند میکنن میذارن رو پله‌ی هزارم...
بازیگوشی میکنه میفته چندتا پله پایینتر...
این دفعه دیگه بلندش نمیکنن...
خودش باید تلاش کنه...
بماند که گاهی ته زور آدم ممکنه به بیشتر از پله‌ی ۹۹۸ هم نرسه! اون‌م خوشبینانه!

تو رو گذاشته بودمت اون بالابالاها...‌ اگه هزار نه، قطعا رو پله‌ی ۹۹۹!

بازیگوشی کردی...
افتادی پایین!

آدمهای خیلی مهم زندگیم نهایتا رو پله‌ی ۹۰۰ هستن...
تو از اینجایی که من میبینم یه جایی نزدیکای ۹۸۰ هستی...
از بقیه خیلی بالاتریا
ولی دیگه رو ۹۹۹ هم نیستی...

شاید م هیچوقت قرار نیست اون پله رو دوباره ببینی.....

چرا زورم بهش نمیرسه؟!

عامل فرساینده ی روانم = مشاهده‌ی حجم کم فهمی و بیشعوری ملت در درک بدیهیات!

+ ایشالا که جمله درسته!

و برای "روح سرد" سابق! :)

کانتکت های تلگرام رو تا ته چک کردم...

چتهای سالها قبل رو مرور کرد...

با آدمهای دور و نزدیک...

یهو دلم گرفت...

برای اونی که یه روزی کنارم بود و الآن نیست...

برای روزهای اون سالها...

غم هام و شادی هام...

یهو یاد اینجا افتادم...

دلم خواست بیام و از دلتنگی هام بگم...

و یه کامنت دیدم...

یه کامنت از کسی که میشناختمش...

از روح سرد...

.

.

.

.

ممنون که نوشتی برام...

۳۱ فروردین :)

تصمیم شخصی

آدمها از یه جایی به بعد تصمیم میگیرن دوسِت داشته باشن یا نه!

.

.

.

و این تصمیم کاملا شخصیه...

رویای واقعی...

طبق معمول سرمون رو بالش اونه...

همینجوری که صورتمو فرو کردم تو گردنش دوباره دلم براش تنگ میشه...

سرمو میارم عقب و به صورتش نگاه میکنم...

همچنان دستش دورم حلقه شده... همچنان دستم دورش حلقه شده...

با لبخند نگاهم میکنه... لبخند میزنم...

- چقدر دوسم داری؟

+ خیلی...

- چقدر؟

با دقت به صورتش نگاه میکنم...

+ از موی دماغت تا موی کناریش... از اون ور...

میخنده...

- خیلی زیاده...

+اوهوم...

.

.

.

+ تو چقد دوسم داری؟

- خیلی

+ چقدر؟

سرشو میکشه عقب... چشماشو یه کم ریز میکنه و با دقت به صورتم نگاه میکنه...

سبابه ی راستشو به بالای لبم نزدیک میکنه...

- از این سیبیلت تا کناریش... از اون ور...

میترکم از خنده...

میترکه از خنده...

صورتمو دوباره فرو میکنم تو گردنش و همونجور که می خندیم حلقه های دستمون تنگ تر میشه...

.

.

.

ذره‌بینی!

شاید مسخره و احمقانه بنظر برسه

ولی

راستش

من گاهی دلم برای وقتایی که نیستی و دلتنگت میشم م تنگ میشه...

.

.

.

.

مهربونِ شیرینِ من...

ادامه نوشته

دیگه چه خبر؟

++ بعدِ سی و اندی سال، تعریفِ امروزت از انسانیت چیه؟

+ بدی ببینی و نخوای بد بشی...

++ بیشتر شبیه خریت نیست؟!

.

.

+ نه...‌نقطه ی مقابلشه...

ادامه نوشته

دائما یکسان نباشد حال دوران...

++ چه حسی داری؟

.

.

+ دلشکستگی...

ادامه نوشته

با تو...

- اگه برمیگشتم به ۲۵ سالگیم، هرجوری بود پیدات میکردم و باهات ازدواج میکردم...

.

.

.

.

ادامه نوشته

...

شازده کوچولو پرسید:
پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می کند.
مار گفت:
آدم با آدمها هم احساس تنهایی می کند...

..

.

.

.

ادامه نوشته